عشق ...

محبت و مهربانی

عشق ...

محبت و مهربانی

تنهائی

دیر گاهیست که تنها شده ام قصه غربت صحرا شده

 ام وسعت درد فقط سهم من است بازهم قسمت

غم ها شده ام دگر آیینه ز من بی خبر است که

 اسیر شب یلدا شده ام من که بی تاب شقایق بودم

 همدم سردی یخ ها شده ام کاش چشمان مرا خاک

 کنید تا نبینم که چه تنها شده ام

 

tanhaiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii

برای دیدن من دلت را دیده کن دیدی که تنهایم؟!

من از طرز نگاه تو امید مبهمی دارم،

 نگاهت را مگیر از من...که با آن

 عالمی دارم!